{{زندگی جدید من }} پارت2
همون لحظه که داشتم به اینکه چرا همچین چیزی باید اینجا باشه فکر میکردم صدای در اومد 😶مامان و بابام اوموه بودن 😨خیلی سریع در کوچیکو بستن و قفل کردم کلیدم از دستم افتاد نفهمیدم کجا رفت 😫دفترچرو سریع کردم زیر تخت 😖مامانم تا رسید تو اتاق همونجا وایساد و خشکش زد 😶انگار یه تشت آب سرد خالی کرده باشن رو سرش 😯آروم و با ترس و لرز گفتم ،سلام،😅 مامانم داد زد چه بلایی سر اینه عروسیم اووردی 😨گفتم ببخشید مامان واقعا معذرت میخام دستم خورد 😢مامان :مگه من نگفته بودم حواست به این اینه باشه که طوریش نشه 😡L/M:بله مامان گفته بودی ولی حواسم نبود 😨مامان :L/Mتو میدونستی که من چقدر اون آینرو دوس دارم 😬کار خیلی بدی کردی خانم جوان 😡برای همین رفتن به مهمونی منع میشی 😑
L/M:ولی مامان من به لیس قول دادم 😢》لیس دوست صمیمی شما در دانشگاه است که خیلی با هم صمیمی هستید،لیس بر خلاف شما آدم اجتماعی ای است و مهمونیا و پارتیای زیادی برگزار میکنه ولی شما هیچوقت توی اونا شرکت نمیکنین چون مادرتون اجازه نمیده .اما اینبار با کلی خواهش و التماس قبول کرده بود 》ولی مامان من باید برم نمیشه این اولین بارمه 😢 مامان :همین که گفتم شما جایی نمیری 😡 بابام گفت :مگه تو نمیگفتی از تمام چیزای این زندگی متنفری 😏پس چرا الان با L/Mاینجوری برخورد میکنی ؟ مامانم به بابام یه چشم غره رفت و ادامه داد شاید من همچین چیزی گفته باشم ولی هنوز وسایلمو دوس دارم 😡
سریع رفتم توی اتاقم 😢از شدت خستگی و ناراحتی خوابم برد 😴 وقتی با صدای زنگ زدن لیس بیدار شدم شب بود 😩جوابشودادم .لیس:هی دختر اماده ای فردا قراره بیای مهمونی و بترکونیم پیش بچه ها کلی ازت تعریف کردم 😆تازه...... تا میخاست حرفشو تموم کنه گفتم :من نمیتونم بیام 😓😔لیس:چی 😶در مورد چی حرف میزنی چی میگی 😶L/M:ببین من امروز یه گند بزرگ زدم 😓و البته یه چیز بزرگم کشف کردم 😦لبس:خب که چی این چه ربطی داره 😡چرا نمیتونی بیاییییییL/M:چون من تنبیه شدم 😢لیس:منظورت چیه که تنبیه شدی؟😡 -:من آینه پدر و مادرمو...... -:ببینم تو خیالاتی شدی؟😶یا دیوانه ؟ چیداری میگی کدوم دفترچه چه خبره ؟😡 -:باور کن دارم راست میگم اونو زید تخت مامان و بابام قایمش کردم 😢 -:ببینم حالا چجوری میخای برش داری ؟ -:فردا سر صبح که همه دارن از خونه میرن بیرون برش میدارم. -:ببین اگه چیزایی که میگی واقعی باشه قراره یه ماجرای جالب واسمون شروع بشه 😃ولی مهمونی باید سر جاش باشه 😡 -:ولی من نمیتونم 😢من تنبیهم . -:مگه تو بچه ای 😑تو ۱۹ سالته نا سلامتی دیگه وقتشه یکم سرکشی یادبگیری 😏من خودم واسه مهمونی میام دنبالت تو غمت نباشه 😏 -:اخه چجوری 😢
صبح شد 😴
L/M:ولی مامان من به لیس قول دادم 😢》لیس دوست صمیمی شما در دانشگاه است که خیلی با هم صمیمی هستید،لیس بر خلاف شما آدم اجتماعی ای است و مهمونیا و پارتیای زیادی برگزار میکنه ولی شما هیچوقت توی اونا شرکت نمیکنین چون مادرتون اجازه نمیده .اما اینبار با کلی خواهش و التماس قبول کرده بود 》ولی مامان من باید برم نمیشه این اولین بارمه 😢 مامان :همین که گفتم شما جایی نمیری 😡 بابام گفت :مگه تو نمیگفتی از تمام چیزای این زندگی متنفری 😏پس چرا الان با L/Mاینجوری برخورد میکنی ؟ مامانم به بابام یه چشم غره رفت و ادامه داد شاید من همچین چیزی گفته باشم ولی هنوز وسایلمو دوس دارم 😡
سریع رفتم توی اتاقم 😢از شدت خستگی و ناراحتی خوابم برد 😴 وقتی با صدای زنگ زدن لیس بیدار شدم شب بود 😩جوابشودادم .لیس:هی دختر اماده ای فردا قراره بیای مهمونی و بترکونیم پیش بچه ها کلی ازت تعریف کردم 😆تازه...... تا میخاست حرفشو تموم کنه گفتم :من نمیتونم بیام 😓😔لیس:چی 😶در مورد چی حرف میزنی چی میگی 😶L/M:ببین من امروز یه گند بزرگ زدم 😓و البته یه چیز بزرگم کشف کردم 😦لبس:خب که چی این چه ربطی داره 😡چرا نمیتونی بیاییییییL/M:چون من تنبیه شدم 😢لیس:منظورت چیه که تنبیه شدی؟😡 -:من آینه پدر و مادرمو...... -:ببینم تو خیالاتی شدی؟😶یا دیوانه ؟ چیداری میگی کدوم دفترچه چه خبره ؟😡 -:باور کن دارم راست میگم اونو زید تخت مامان و بابام قایمش کردم 😢 -:ببینم حالا چجوری میخای برش داری ؟ -:فردا سر صبح که همه دارن از خونه میرن بیرون برش میدارم. -:ببین اگه چیزایی که میگی واقعی باشه قراره یه ماجرای جالب واسمون شروع بشه 😃ولی مهمونی باید سر جاش باشه 😡 -:ولی من نمیتونم 😢من تنبیهم . -:مگه تو بچه ای 😑تو ۱۹ سالته نا سلامتی دیگه وقتشه یکم سرکشی یادبگیری 😏من خودم واسه مهمونی میام دنبالت تو غمت نباشه 😏 -:اخه چجوری 😢
صبح شد 😴
۲.۶k
۰۸ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.